وقتی یکی یکی رو بخواد هیچ چیز نمیتونه تغیرش بده یک روز یادمه تو رو قبلا دیده بودم یادم میاد در انروز مثل همه روزها ارام و بی صدا در خیابان حرکت می کردم و بعضی وقتها اینور و انور رو نگاه می کردم نمی دانستم دقیقا در کمتر از یک دقیقه یکی رو میبینم که تمام زندگی ام ناگهان تا اخر عمرم تعیر می کنه با دیدن تو ناگهان همه تمام بدنم از حرکت ایستاد و قلبم به من گفت پیدا کردی همونی که سالها در جستجویش بودی تو در انطرف خیابان و من اینطرف خیابان تو در جستجوی پیدا کردن من بودی و من در جستجوی تو ناخوداگاه به طرف تو امدم بی انکه بدانم این رفتن راه برگشتی نداره من گامهایم قدمهایم را با تو یکسان کردم و محو تماشای تو شدم و بی انکه خودم بدانم گفتم اون پرنده رو ببین چقدر قشنگه مگه نه به نظرت اسمش چیه تو هم یک لبخند کوچکی زدی گفتی اره و با هم قدم زدیم ما در همان لحظه در هم غرق شدیم و یک روح در دو بدن شدیم گفتم بیا تنهایمونو تقسیم کنیم و تا ابد با هم باشیم تو بدون تعجب بدون اینکه بپرسی تو کی هستی یا مگه منو میشناسی گفتی دقیقا من هم دنبال تو بودم و ما شدیم همان و ما شدیم ماندیم و به هم عشق ورزیدیم بادها طوفانها در ما اثر نکرد ما با هم وندیم و چقدر خوشبخت شدیم و هستیم و حتی پس از مرگ هم احساس میکنیم زنده ایم و این پایان دنیا نبود چون تا ابد برای ما هست و خواهد ماند…